اول اردیبهشت 96 من برای خدمت نامقدس سربازی به پادگان شهید بیگلری در شهر مشکین شهر اعزام شدم. روز قبل از رفتن سرم رو با ماشین 4 تراشیدم (مدرک لیسانس داشتم ! ) ولی بعدا پشیمون شدم و با ماشین صفر تراشیدم .


روزی که خواستیم سوار اتوبوس بشیم تا به سمت شهر مذکور رهسپار بشیم ، متوجه شدم که خیلی ها حتی سرشون رو نتراشیدن. نمیدونم شاید امیدوار بودن اونجا ازشون بگذرن که ممکن نبود اینطور بشه !

اتوبوس بسیار اتوبوس داغونی بود ولی نکته مثبتش این بود که من دو صندلی در اختیارم بود تا بتونم ساکم رو کنار خودم بگذارم. وسط راه بودیم که متوجه شدم کارت بانکی ام رو همراه خودم نیاوردم .پس دقت کنید که حتما پول نقد به مقدار کافی با خودتون ببرین. بعدا در یک پست جداگانه لیست مخارج رو بهتون میگم. ماشین در یک رستوران داغون توقف کرد و مجددا شانس با من یار بود که مقدار زیادی بیسکوییت به همراه داشتم. خیلی از بچه ها در اتوبوس یا بیرون از اتوبوس سیگار می کشیدند و از اونجا که پادگان همه چیز رو می گرفت ، میخواستن ذخیره شون رو تمام کنند ! وقتی اتوبوس حرکت می کرد به نوبت می رفتن کنار راننده (که پنجره اش باز بود) سیگار می کشیدند.

یک سرباز در حال خدمت همیشه برای بدرقه سربازها میاد (به عبارتی اونا رو باید تمام و کمال به پادگان برسونه) سرباز مذکور هر نیم ساعت یه بار برای اینکه مطمئن بشه تعداد سربازهای تحت نظرش کم نشده باشن ، اقدام به سرشماری ما می کرد و به قول یکی از بچه های اتوبوس ، حس گوسفند به ما دست داده بود. سرباز بنده خدا مدام عذرخواهی می کرد و می گفت که این وظیفه اش هست و اگه تعداد ما کم باشه اون اضافه خدمت می خوره و .

وقتی به پادگان رسیدیم ما رو جلوی در پادگان پیاده کردند. مشکین شهر یک شهر هست که در دامنه کوه سبلان واقع شده بنابراین دید کاملی از سبلان خواهی داشت و واقعا زیبا هست با این حال شهر مشکین شهر به نظر شهری مُرده میاد. بعد از اردبیل انگار وارد یه سری بیابان های لم یزرع میشید و  حس می کنید داخل کویر قراره خدمت کنید ولی پادگان بیگلری دقیقا وسط شهر مشکین هست.

ما جلوی پادگان به صف شدیم و مدت زیادی هم اونجا منتظر موندیم. شاید شنیده باشین که در سربازی صف های زیادی رو خواهید دید و کاملا درسته. نیم ساعت در آفتاب بودیم تا اینکه نوبتی اسم ما رو پرسیدن و داخل راه دادند.

بعدش وارد میدان صبحگاه شدیم که اندازه یه زمین فوتبال بزرگ بود اونجا ما نشستیم . صندلی هم نبود. روی زمین نشستیم (به نشستن روی زمین و خاک و هم باید شدیدا عادت کنید) چند سرباز با کلاه قرمز که یه ریسمان زرد بهشون آویزان بود اومدند که فهمیدیم دژبان هستند. گفتن وسایلتون رو بریزین زمین (اینجا فهمیدم که کلا نباید وسایل رو به ترتیب بچینیم چون ترتیبش بهم می ریزه) داخل تک تک لباس ها ، خوراکی ها ، پلاستیک ها و . رو می گشتند تا مبادا چیز خلاف آیین نامه وارد بشه. 

یه توصیه: اگه خدای نکرده یک چیز خلاف آیین نامه میخواین وارد کنید یا حوصله گشتن وسایلتون رو ندارید با لبخند و آرامش همکاری کنید و نوبتی وسایل رو باز کنید و جلوی دژپان ها بگذارید. احتمالش هست که با دیدن همکاری شما ، به حسن نیت شما پی ببرند و وسایلتون رو کامل نگردند (برای من پیش اومده ! )

اگه شانس آورده باشین و بادی نبوده باشه که وسایل و پلاستیک های شما رو ببره میتونید بلند شین و به صف برین تا جلوی خوابگاه تون بشنینید تا اونجا هم مراحل طی بشه. 

در مشکین شهر 2 گردان داشتیم که یکی از گردان ها مخصوص افراد فوق دیپلم به پایین و یکی از گردان ها مخصوص افراد لیسانس به بالا بود. گردان ما که تحصیل کرده بودیم آماده تقسیم به گروه های مختلف بودیم. 4 گروهان در اونجا بود که هرکدوم دو خوابگاه داشتند. اهمیت تقسیمات این بود که فرمانده های هر گروهان با همدیگه کل کل داشتند و بنابراین کافی بود یک گروهان یک اشتباه بکنه تا فرمانده عصبانیتش رو سر اونا خالی کنه.

یکی با کاغذ اومد و گفت: اونایی که متاهل هستند بلند بشن بیان به گروهان فلان

همه افراد متاهل (که چقدر زیاد هم بودن) بلند شدن و با لبخند به اون طرف رفتن. اینجا کسانی که تک فرزند هستن (مثل من) یه ترسی عمیق در دلشون حس می کنند که با وجود این همه متاهل (که نسبت به تک پسر ، اولویت بالاتری برای خدمت در شهر خودشون دارن) چه شانسی برای اونا باقی می مونه؟

بعدش دوباره گفتن اونا که معاف از رزم هستن بیان !

معاف از رزم به کسایی میگن که مشکل پزشکی دارن ولی در حدی نیست که معاف بشن. در بین این افراد ، میشد افرادی رو دید که درون بدنشون پلاتین هست یا یک بنده خدایی بسیار چاق بود (شاید بالای 140 کیلو)

دوباره گفتن اونایی که ورزشکار هستن (در حد حرفه ای یا رکورد و) بلند شن

باز هم تعداد زیادی بلند شدن و به گروهان مخصوص خودشون رفتن 

کادری مذکور دوباره اومد و گفت حالا بقیه برن تو گروهان شهادت  ! :| 

گروهانی که از بقایا (!) و افرادی که هیچ چیز خاصی نداشتن تشکیل شده بود ، قرار بود تا چند روز آینده به لطف من مشهورترین گروهان در پادگان بشه !!

با همون حال ما رو به سمت مسجد بردن تا نماز بخونیم. مسجد پادگان بسیار بزرگه و هزار نفر ظرفیت داره. اگه مذهبی نباشید این بخش سربازی دهنتون رو سرویس می کنه! مسجد هم بعد از نماز حتما باید حداقل بیست دقیقه سخنرانی کنه . بسیار هم رایجه که قبل از نماز آهنگ هایی از حامد زمانی یا مداحی پخش می کنند که فضا معنوی بشه !

بعد از نماز همه به سمت تلفن ها هجوم بردن ولی با وجود تماس گرفتن ، صدای ما منتقل نمیشد (در اصل باید کلید ستاره رو می زدیم تا صدای ما منتقل بشه) نمیدونم هدف از اینکارشون چی بود . آخرش یه کادری اومد و یقه ما رو گرفت و به زور گفت برین بخوابین.

ما هم در خوابگاه خودمون رفتیم تا با همون لباس ها بخوابیم (هنوز لباس نداده بودن).

فردا چی میشد؟ خواهید خوند !


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مزایای آژانس تبلیغاتی Nick Tom نانو امرتات لیان آموزش لینوکس میراکلس کسب درآمد با کوتاه کننده لینک گروه پروشات Mike اینجا جایی برای خوندن نیست